|
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:34 :: نويسنده : mahtabi22
سیاوش، سرش نبض می زد. دوست داشت گریه کند، اما بهتر بود فریاد بکشد، فریاد بکشد تا تخلیه شود، شایان برای یک ادکلن بی ارزش، دخترش را کتک زده بود؟ بنفشه را؟ آنقدر عصبانی بود که نفهمید چه می کند. با تمام قدرت ادکلن را به زمین کوبید. ادکلن با صدای وحشتناکی شکست. بنفشه هق هقش قطع شد و با ترس، دست و پایش را جمع کرد. سیاوشش چرا عصبی شده بود. نکند او هم بخواهد کتکش بزند؟ یعنی سیاوش هم کتکش می زد؟ می زد؟ شایان با عجله وارد اطاق شد و به تکه های شکسته شده ی ادکلن، چشم دوخت. بوی ادکلن دویست و دوازده در فضا پیچیده بود. بنفشه برای همه ی عمر از بوی این ادکلن بیزار شده بود، برای همه ی عمر... بوی این ادکلن یادآور کتک درد آوری بود که از پدرش خورده بود.... شایان رو به سیاوش کرد: -چی کار کردی؟ چرا شکستیش؟ سیاوش دیوانه شد. با هر دو دستش یقه ی شایان را در دست گرفت و از جلوی در او را به سمت هال هل داد. شایان بهت زده گفت: -چته؟ سیاوش فریاد زد: -واسه خاطر یه ادکلن، کتکش زدی؟ و در همان حال شایان را به سمت کاناپه هل داد. شایان صدایش را بالا برد: -آره، غلط کرد از ادکلون استفاده کرد سیاوش باز هم فریاد زد: -احمق مگه قیمت این ادکلن چقدر بود؟ واسه چی کتکش زدی؟ -دلم خواست کتکش بزنم، بچه مه، اصلا می خوام بکشمش سیاوش از خود بی خود شد و با مشت زیر چانه ی شایان کوبید: -که بچه ته؟ اینجور مواقع که می خوای نقره داغش کنی، یادت میاد بچه داری؟ شایان با ناباوری به سیاوش نگاه کرد. سیاوش روی او دست بلند کرده بود؟ شریک کاری اش، دوستش، او را زده بود؟ آن هم به خاطر بنفشه؟ شایان سعی کرد از روی کاناپه بلند شود. سیاوش با عصبانیت او را به کاناپه چسباند و گفت: -درد داره؟ کتک زدن خوبه؟ تو چرا یه ذره کتک نخوری؟ -منو می زنی سیا؟ قبل از اینکه سیاوش جوابی بدهد، چشمش افتاد به بنفشه که با ترس و لرز بین راهرو ایستاده بود و به آن دو نگاه می کرد. سیاوش دلش نمی خواست جلوی چشمان بنفشه بیشتر از این، دعوا کند. با خشم رو به بنفشه کرد: -برو تو ماشین، بدو بنفشه این پا و آن پا کرد. سیاوش با دیدن کبودی صورت بنفشه، دلش ریش شد. دوباره رو به بنفشه کرد و اینبار با لحن خشنتری گفت: -برو می گم، چرا موندی منو نگاه می کنی؟ مگه نمی گم برو؟ بنفشه ماندن را جایز ندانست و با تمام دردی که در بدنش احساس می کرد، به سمت در هال دوید و آنرا گشود و از پله ها پایین رفت. سیاوش یقه ی پیراهن شایان را رها کرد و با نفرت به او چشم دوخت و گفت: -بخدا حال منو بهم می زنی، خدا کنه هیچ وقت پدر نشم شایان، هیچ وقت، اگه بخوام مثه تو با دخترم رفتار کنم، ایشالا همین امشب عقیم بشم سیاوش این را گفت و به سمت پله ها رفت. شایان هنوز روی کاناپه افتاده بود و با دستش چانه اش را می مالید. مشت سیاوش خیلی سنگین بود، خیلی..... ............. سیاوش که داخل ماشین نشست هنوز عصبانی بود. با هر دو دستش محکم به فرمان چسبیده بود و دندانهایش را روی هم فشار می داد. چند لحظه به همان حالت سپری شد و بعد انگار تازه به یاد بنفشه افتاده باشد به سمتش چرخید. دخترک قوز کرده، نشسته بود و با صورتی که رد اشکهای خشک شده، بر روی آن به چشم می خورد، به او نگاه می کرد. سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت: -واسه چی می خواستی ادکلون بزنی بنفشه مظلومانه جواب داد: -هر کی ادکلون بزنه خوش بو میشه سیاوش با خود فکر کرد که این چه سوال احمقانه ای بود که از بنفشه پرسیده بود؟ خوب معلوم است که ادکلن برای خوش بو شدن است دیگر.... سیاوش دوباره پرسید: -تو مگه ادکلن و اسپره نداری که سرخود میری سر وسایلای بابات، تا اونم دیوونه بشه بیوفته به جونت؟ مگه نمی بینی چه اخلاق گندی داره؟ بنفشه به آرامی جواب داد: -نه، ندارم سیاوش به رو به رویش نگاه کرد و با چهره ای درهم ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. بنفشه از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه می کرد. سیاوش یادش آمد چند هفته ی پیش، بنفشه روی همین صندلی نشسته بود و چقدر ورجه ورجه می کرد. اما حالا دخترک آنقدر کتک خورده بود که دیگر، میلی برای شیطنت نداشت. شاید میل شیطنت در او وجود داشت ولی توان آنرا نداشت که شیطنت کند، دستانت بشکند شایان، دستانت بشکند.... بیست دقیقه ی بعد، شایان ماشین را کنار مرکز خرید پارک کرد و گفت: -پیاده شو -کجا میریم؟ -پیاده شو، می فهمی بنفشه از ماشین پیاده شد. سیاوش دستش را به طرف بنفشه دراز کرد و گفت: -دستمو بگیر بنفشه آن چه را که می شنید، باور نمی کرد، سیاوش از او خواسته بود که دستش را در دست بگیرد. چقدر خوبی سیاوش، چقدر خوبی.... بنفشه دست کوچکش را در دستان بزرگ سیاوش گذاشت. سیاوش دست بنفشه را محکم در دستش گرفت. بنفشه لبخند زد. سیاوش با دیدن لبخند بنفشه گرم شد، گرم گرم گرم..... سیاوش به سمت مرکز خرید رفت، بنفشه دیگر برایش مهم نبود که به کجا می رود. همین که با سیاوش قدم بر می داشت و دستش در دست سیاوش بود، برایش کافی بود. بنفشه بود و سیاوش، هر دو با هم و دست در دست هم که وارد مرکز خرید می شدند..... سیاوش جلوی ویترین بوتیک لوازم آرایشی ایستاد و به بنفشه گفت: -خوب نگاه کن ببین کدومو دوست داری، اسپری، ادکلن، هرکدومو می خوای بگو تا برات بخرم بنفشه با دهان باز ابتدا به سیاوش نگاه کرد که با لبخند مهربانی به او چشم دوخته بود. چشمانش از روی چهره ی سیاوش به انواع لوازم آرایشی و ادکلن و اسپری لغزید که پشت ویترین، خودنمایی می کرد. صدای سیاوش بلند شد: -می خوای همون دویست و دوازده زنونه رو برات بخرم؟ بنفشه بلافاصله جواب داد: -نه، از بوی اون دیگه خوشم نمی یاد سیاوش با خود فکر کرد که اگر او هم به جای بنفشه بود، از آن ادکلن بیزار می شد. سیاوش به داخل بوتیک سرک کشید: -بریم تو، چیزای دیگه هم هست، از هر کدوم خوشت اومد واست می گیرم، مام هم واسن می گیرم بنفشه پرسید: -مام چیه؟ -مامو میزنن زیر بغل، که بوی عرق ندن چقدر خوب، پس مام هم می خرید، شرط می بست که نیوشا تا به حال از مام استفاده نکرده باشد.... شرط می بست.... بنفشه سر تکان داد و به دنبال سیاوش وارد بوتیک شد، لحظه ی آخر چشمش به درون مغازه ی کناری افتاد و قلبش فرو ریخت. فروشنده ی مغازه، همان چیزی را به مشتری اش نشان می داد، که بنفشه آرزو داشت روزی آن را به تن کند. ای کاش می توانست از سیاوش بخواهد که به جای ادکلن، برایش از همانها بخرد. اما زمان داشتن آن فرا نرسیده بود. بنفشه با حسرتی که در چشمانش جا خوش کرده بود، وارد بوتیک شد. ...... سیاوش بسته ی حاوی ادکلن رمی، اسپری ویوا و مام رکسونا را به دست بنفشه داد و گفت: -مبارکه دخملی بنفشه با ذوق بسته را گرفت و گفت: -وای مرسی سیاوش سیاوش باز هم لبخند زد. چقدر خوب بود که توانسته بود دخترک را خوشحال کند، چقدر خوب بود... بنفشه با خوشحالی به سیاوشش نگاه کرد و اینبار احساس کرد که او خیلی هم با نمک و خوش قیافه است. سیاوش سرگرم حساب کردن اجناس بود که بنفشه به یاد مغازه ی کناری افتاد و از بوتیک بیرون آمد. نزدیک چهارچوب در ورودی مغازه ایستاد و با حسرت به افراد درون بوتیک چشم دوخت. باز هم در دل آرزو کرد که ای کاش می توانست از همان ها داشته باشد. سیاوش از بوتیک بیرون آمد و متوجه ی بنفشه شد که به درون مغازه ای چشم دوخته است. رو به بنفشه کرد: -چیزی می خوای؟ چی می خوای واست بخرم؟ اصلا مغازه ی چی هست این؟ به نزدیک مغازه رسید و با نگاهی به درون آن متوجه ی جریان شد. ابروهایش بالا رفت و با تعجب به بنفشه نگاه کرد. دخترک شیطان، با این سن کم، به چه چیزهایی توجه نشان می داد. واقعا سنش برای داشتن این چیزها کم بود؟ سیاوش که دیگر علم غیب نداشت تا از همه ی مسائل سر در بیاورد. این مسائل هم، مانند مسئله ی به قول بنفشه کثیفی دست و پا، برای دختران دوره ی راهنمایی زود بود یا اینکه زمان آن فرا رسیده بود؟ دختر، برای همین روزها نیاز به مادر داشت، برای همین روزها.... بیچاره بنفشه ی تنهای بی مادر، بیچاره بنفشه.... سیاوش گلویش را صاف کرد: -بریم بنفشه، دیر شد بنفشه باز هم با حسرت به درون مغازه نگاه می کرد. سیاوش نمی خواست وارد آن مغازه شود. وارد آن مغازه می شد و چه می گفت؟ اینکه لباس زیر، برای یک دختربچه می خواهد؟ این دیگر از آن حرفها بود، از آن حرفها..... سیاوش دوباره دست بنفشه را در دست گرفت و اینبار به دنبال خود کشید. آن مغازه ی کذایی از یاد بنفشه رفت... اینبار وجود بنفشه گرم شده بود، وجود بنفشه.... ............. نظرات شما عزیزان:
|